کد مطلب:292473 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:142

حکایت هفتاد و نهم: سیّد مهدی قزوینی

و به سند مذكور از سیّد مؤید مزبور و نیز خود به طور شفاهی از آن مرحوم شنیدم كه فرمود: روز چهاردهم ماه شعبان از حلّه به قصد زیارت اباعبداللَّه الحسین(ع) در شب نیمه آن بیرون آمدم. وقتی به شط هندیه كه آن شعبه ای از نهر فرات است و از زیر مسیب جدا می شود و به كوفه می رود، و روستای معتبری كه در كنار این رود است و به آن طویرج می گویند كه در راه حلّه واقع شده و به كربلا می رود؛ رسیدیم از جانب غربی آن گذشتیم و زائرانی را دیدیم كه از حلّه و اطراف آن رفته بودند و زائرانی كه از نجف اشرف و اطراف آن وارد شده بودند. همگی در خانه های طایفه بنی طرف از عشایر هندیه جمع شده بودند و راهی برای رسیدن به كربلا نداشتند زیرا طایفه ی عنیزه در راه فرود آمده و راه را بر كسانی كه تردد می كردند بسته بودند و نمی گذاشتند كسی از كربلا بیرون بیاید یا به كربلا برود مگر اینكه او را غارت و چپاول می كردند. فرمود: من پیش عربی فرود آمدم و نماز ظهر و عصر را خواندم و نشستم و منتظر بودم كه كار زائرین به كجا می كشد و آسمان ابری بود و كم كم باران می بارید. در این حال كه نشسته بودیم دیدیم تمام زائران از خانه ها بیرون آمدند و به سمت كربلا رفتند. من به شخصی كه همراهم بود گفتم: برو بپرس و ببین چه خبر است؟

و او بیرون رفت و برگشت و به من گفت: «قبیله بنی طرف با اسلحه آتشین بیرون آمدند و هم پیمان شدند كه هر چند كار به جنگ با عنیزه بكشد زائرین را به كربلا برسانند.» وقتی این حرف را شنیدم به آنان كه با من بودند گفتم: این حرف واقعیّت ندارد زیرا كه بنی طرف این قدرت و قابلیت را ندارند كه با عنیزه مقابله و جنگ كنند و فكر می كنم كه این حیله ای از طرف آنهاست تا زائرین را از خانه های خود بیرون كنند. زیرا كه ماندن زائرین برایشان سنگین و سخت شده است و باید مهمانداری كنند. در این حال بودیم كه زائرین به سوی خانه های آنها برگشتند. در نتیجه مشخص شد كه حقیقت حال همان بود كه گفتم. آنگاه زائرین در خانه ها داخل شدند و یا زیر سایه خانه ها نشستند و آسمان هم ابری بود. پس من دلم به حال آنها سوخت و دل شكستگی عظیمی برایم حاصل شد و با دعا بدرگاه خداوند و توسل به پیغمبر و آلش: در مورد زائران به خاطر بلایی كه به آن گرفتار شده بودند به آنها استغاثه كردم. در همین حال سواری را دیدیم كه بر اسب نیكویی مانند آهو كه مثل آنرا ندیده بودم و در دستش نیزه درازی بود در حالیكه آستین ها را بالا زده و اسب را می دوانید، آمد. تا اینكه كنار خانه ای كه من آنجا بودم ایستاد و آن خانه ای بود از موی كه اطراف آنرا بالا زده بودند. سلام كرد و ما جواب سلامش را دادیم آنگاه فرمود: «ای مولانا (و اسم مرا برد) كسی كه به سوی تو سلام می فرستد مرا فرستاد و او كنج محمّد آقا و صفر آقا است - و آن دو از صاحب منصبان نظامیان عثمانی می باشند - و می گویند هر آینه منتظر هستیم كه زائرین بیایند كه ما عنیزه را از راه دور كردیم و همراه با سربازان خود در پشت سلیمانیه بر روی سجاده هستیم.» آنگاه به او گفتم: تو با ما همراه هستی تا تپّه ی سلیمانیه؟ گفت: «بله.» ساعت را از بغل بیرون آوردم، دیدم تقریباً دو ساعت و نیم به روز مانده است. گفتم كه اسب مرا حاضر كنند. آن عرب بدوی كه ما در منزلش بودیم به من چسبید و گفت: ای مولای من، خودت و این زائرین را در خط نینداز امشب را پیش ما باشید تا وضعیت مشخص شود.

به او گفتم: چاره ای نداریم به خاطر درك فیض زیارت مخصوصه باید حركت كنیم. وقتی زائرین دیدند كه ما سوار شدیم پیاده و سوار در عقب ما حركت كردند. ما به راه افتادیم و آن سوار كه گفتیم در جلو ما بود مثل شیر بیشه و ما نیز در پشت سر او حركت می كردیم تا اینكه به تپّه سلیمانیه رسیدیم. از آنجا بالا رفت و ما نیز به دنبال او رفتیم. آنگاه پایین رفت و ما تا بالای تپّه رفتیم و نگاه كردیم امّا نشانه ای از آن سوار پیدا نكردیم و ندیدیم. مثل اینكه به آسمان بالا رفته یا به زمین فرو رفته باشد و نه رئیس سپاه را دیدیم و نه سپاهی.

آنگاه به كسانی كه با من بودند گفتم: آیا شك دارید در این كه او صاحب الامر(ع) بوده است؟ گفتند: نه به خدا قسم. و من در وقتی كه آن جناب پیش روی ما می رفت در مورد اینكه او را قبلاً كجا دیده ام خیلی فكر كردم ولی به یادم نیامد. وقتی از ما جدا شد همان فردی را كه در حلّه به منزل من آمده بود و از واقعه سلیمانیه به من خبر داده بود به یاد آوردم. امّا عشیره و عنیزه: من از آنها در خانه هایشان نشانی ندیدم و كسی را ندیدیم كه از حال آنها سؤال كنیم جز آنكه غبار زیادی را دیدیم كه در وسط بیابان بلند شده بود. ما به كربلا وارد شدیم و اسبان، ما را به سرعت می بردند. بعد از رسیدن به دروازه ی شهر سپاهیان نظامی را دیدیم كه در بالای قلعه ایستاده اند و به ما گفتند از كجا آمدید و چگونه رسیدید؟ پس به جمعیت زائرین نگاه كردند و گفتند: سبحان اللَّه! این صحرا پر شده از زوّار! پس عنیزه به كجا رفتند؟ به آنها گفتم: در شهر بنشینید و امرار معاش كنید و برای مكّه پروردگاری هست كه از آن نگهداری می كند و آن مضمون كلام عبدالمطلب است هنگامی كه نزد پادشاه حبشه رفت برای پس گرفتن شتران خود. پادشاه گفت: چرا رهایی كعبه را از من نخواستی كه من برگردم.

فرمود: من پروردگار شتران خود هستم و كعبه هم پروردگاری دارد. پس وارد شهر شدیم. كنج آقا را دیدم كه روی تختی نزدیك دروازه نشسته است، سلام كردم و در مقابل من بلند شد. به او گفتم: برای تو همین افتخار كافی است كه در آن زمان از تو یاد شد. گفت: قصه چیست؟ قضیه را برایش تعریف كردم. گفت: ای آقای من از كجا باید می فهمیدم كه تو به زیارت آمدی تا قاصدی پیش تو بفرستم و من و سپاهیانم پانزده روز است كه از ترس عنیزه در این شهر ماندیم و قدرت نداریم كه بیرون بیائیم. آنگاه پرسید: عنیزه به كجا رفتند؟

گفتم: نمی دانم غیر از آنكه غبار زیادی در وسط بیابان دیدیم مثل اینكه غبار حاصل از كوچ كردن آنها باشد.

آنگاه ساعت را بیرون آوردم و دیدم كه یك ساعت و نیم به روز مانده و تمام حركت ما به اندازه یك ساعت طول كشیده و بین منزلهای قبیله بنی طرف تا كربلا سه فرسخ راه است و شب را در كربلا ماندیم.

وقتی صبح شد از عنیزه پرسیدیم و یكی از كشاورزان كه در باغهای كربلا بود خبر داد كه: عنیزه در حالی كه در منازل و خیمه های خود بودند ناگهان بر آنها سواری ظاهر شد كه روی اسب بسیار خوب و چاقی سوار بود و در دستش هم نیزه درازی بود. با صدای بلند بر آنها فریاد زد: «ای قبیله عنیزه! به درستی كه مرگ حاضری فرا رسید سپاهیان دولت عثمانیه رو به شما كرده اند با سوارها و پیاده هاشان و اكنون آنها در پشت من می آیند. پس كوچ كنید كه فكر نمی كنم از دست آنها نجات پیدا كنید.» پس خداوند ترس و خواری را بر آنها مسلط كرد بطوریكه همه پا به فرار گذاشتند و بعضی از آنها حتی فرصت نمی كردند وسایل خود را ببرند و ساعتی طول نكشید كه تمام آنها كوچ كردند و رو به بیابان آوردند. به او گفتم: مشخصات آن سوار را برای من بگو.

و او گفت، پس متوجه شدم كه او عیناً همان سواری است كه با ما بود.